گاهی دلم آنقدر از زندگی سیر میشود که میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
و رویش دراز بکشم ... آرام وآسوده ... مثل ماهی حوضمان
که چند روزیست روی آب است ...
گاهی دلم آنقدر از زندگی سیر میشود که میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
و رویش دراز بکشم ... آرام وآسوده ... مثل ماهی حوضمان
که چند روزیست روی آب است ...
این جا
قدم نزن ...
ایــن شعــــر ها ، آن قدر بارانی انـد
کــه می ترسم تمام لحظه هایت خیس شونــــد …!
کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
زنی در حال عبور او را دید؛دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید.به
رستورانی رفتند و غذایی خوردند.بعد از آن،خانم پولی در جیب پیراهن پسر گذاشت و گفت: مواظب
خودت باش!من دیگر باید بروم.
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن تاملی کرد و سپس با لبخند پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید.............!!!!!!!
درد میدونی چیه؟
درد اینه که آدم باشی ولی حق نداشته باشی غمگین بشی. حق نداشته باشی اشک بریزی.حق
نداشته باشی دلت بگیره.حق نداشته باشی شکایت کنی و ....
چرا
چون همه از شخصیت تو چیز دیگه ای توقع دارن! چون اونقدر برای همه مظهر استواری و اعتماد به
نفس بودی و اونقدر لبخند زدی و خندیدی که حالا دیگه اگه واقعا هم داغون باشی حق نداری دم
بزنی..حق نداری اشک بریزی.حق نداری از زندگی خسته بشی....
وقتی بهت میگن: تو امید مایی.وقتی یکی میگه اگه تو نباشی من غصه هامو کجا ببرم؟
یکی میگه:تو فقط مال خودت نیستی مال چند نفر دیگه هم هستی..
اون یکی میگه: تو منو به زندگی برگردوندی اگه نباشی منم نیستم!
حالا تو می مونی و یک دنیا بغض نشکفته و یه دل غمدار...که انگار باید دوباره سرکوبش کنی و یه
لبخند مسخره تحویل همه بدی که:من حالم خوبه!
بابا به خدا منم آدمم! آدمها هم گاهی دلشان می گیرد...آدمها هم گاه دلشان اشک
میخواهد.دلشان آغوش گرم میخواهد...آدمها هم گاهی دلشان میخواهد بمیرند.....
تعداد صفحات : 5