کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
زنی در حال عبور او را دید؛دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید.به
رستورانی رفتند و غذایی خوردند.بعد از آن،خانم پولی در جیب پیراهن پسر گذاشت و گفت: مواظب
خودت باش!من دیگر باید بروم.
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن تاملی کرد و سپس با لبخند پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید.............!!!!!!!