loading...
تنهایی وسکوت

ĦÂИĪЄĦ بازدید : 2 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

 


کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.

 

 

زنی در حال عبور او را دید؛دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید.به

 

 

رستورانی رفتند و غذایی خوردند.بعد از آن،خانم پولی در جیب پیراهن پسر گذاشت و گفت: مواظب

 

 

خودت باش!من دیگر باید بروم.

 

 

کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن تاملی کرد و سپس با لبخند پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.

 


کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید.............!!!!!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 50
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 60
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 55
  • بازدید سال : 59
  • بازدید کلی : 510