آن لحظه را خوب به یاد دارم وقتی چشمان پاک کودکی ام از اشک می درخشید و لبهایِم ب رنگ عشق بی پروا و واقعی می خندید تمام
آن روزها را با تمام وجود فریاد می زنم .......... کجایی! ای آرامش بی چون و چرای کودکی کجایی ! ای بهترین دوران زندگی دلم برای
خنده هایِ نابت تنگ شده دلم برای گریه های زودگذر و شادی های عمیق و رویاهای شیرین بازی هایت تنگ شده این روزها خسته ام
از دنیای بزرگترا خسته ام از کفشهای پاشنه دار خسته ام از کلاس و درس و کار خسته ام از روسریهایِ خاله بازی از پختن و شستن و
بچه داریهایِ مامان بازی خسته ام از دعواهای آدم بدا از دزد و پلیس و قایم موشک و گرگم به هوا کاش می دونستم اینا فقط یک بازی
نیست بزرگ که بشم همراه ِ تفریح و شادی نیست ...................